سعدیا، مرد نکونام نمیرد تا نداند راز این دریا شود ای دوست باید نشوی همرهِ این کافر همه را به کیش و مات و سفر چین و همه گشت زنان باز آید به کنعان غم مخور ز دست هر کسی روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست:|
سعدیا، مرد نکونام نمیرد تا نداند راز این دریا شود ای دوست باید نشوی همرهِ این کافر همه را به کیش و مات و سفر چین و همه گشت زنان باز آید به کنعان غم مخور ز دست هر کسی روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست:|